تاریخ انتشار : دوشنبه 17 فوریه 2025 - 0:51
کد خبر : 1335

باد و داد

باد و داد

تا چشم کار می کند پره های سفید توربین های بادی، پشت سرهم، صف کشیده اند و می چرخند. هر بار خواسته ام توربین ها را بشمارم، به نیمه راه نرسیده، شماره ها را قاطی می کنم.

فریده فهیمی: تا چشم کار می کند پره های سفید توربین های بادی، پشت سرهم، صف کشیده اند و می چرخند. هر بار خواسته ام توربین ها را بشمارم، به نیمه راه نرسیده، شماره ها را قاطی می کنم.

طبق معمول، باد همه زورش را به کار گرفته تا پره های توربین های بادی نیروگاه بادی منجیل را بچرخاند. انگار، توربین ها با هم مسابقه گذاشته اند با سرعت هرچه تمام تر می چرخند.

صدا و نیروی باد، هرچقدر هم که زیاد باشد زیاد تر از صدای رگبار عراقی های که مادر و پدرم را گلوله باران کردند، نیست. نه آنکه آن موقع جنگ، من نوزادی بیش نبوده ام، بلکه واقعا صدای وحشتناکی بود. خدا کمک کرده که صدای رگبار مسلسل، پرده گوشم را پاره نکرده است.

هنوزکه هنوز است توی گوشم می پیچد. اگر همه توربین ها زورشان را روی همه گذاشته بودند، زورشان به لشکرعراق می چربید و می توانستند جلوی شهادت خیلی ها را در جنگ بگیرند، حتی خانواده عزیزم که از آنها فقط تصویر کم رنگی در ذهنم مانده است.

اصلا تصویری نمانده، آنچه هم که ساخته شده بر اساس گفته های پدر خوانده و مادرخوانده ام است که می گویند چشم وابروی مشکی و موی پرپشتم به پدر  مادرم رفته.

چهل و یکی دوسال آزگار است که صدای تیرباران عراقی ها، انگارتوی گوشم لانه کرده و شش دانگ گوشم را به نام زده است و لحظه ای رهایم نمی کند.

باد می آید، به همه جا سرک می کشد. زوزه می کشد. سینه دشت را می شکافد، صورت کوه را می خراشد. با سرعت زیاد می پیچد. سنگینی صدای تیرباران، امانم را می بُرد. نفسم را تنگ می کند. انگار چپه خار،  گلویم را گرفته و زور می زند بپرد بیرون. فریاد می زنم. داد می کشم، دادِ من با باد شاخ به شاخ، می شوند.

در هم فرو می روند، تنیده می شوند، یکی می شوند. این عادت هر روز عصرِ من، قبل از غروب است. روی همین تپه ی مشرف به  توربین ها می نشینم تا می توانم داد می کشم، احساس می کنم همراه با فریادهای بی امانم، تخلیه می شوم. من و باد و داد، سه تفنگدار این تپه شده ایم. صدای مان را روی هم ریخته ایم و سمفونی باشکوهی راه انداخته ایم.

همه اهالی محل، از پدرخوانده پیرم، تا همسر و فرزندانم، که یکی در میان، چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی شان، به خودم رفته است، عادت کرذه اند به داد و فریادهای عصرانه من.

همه چیز را از چشم باد می بینم. اگر به موقع وزیده بودند و مشتی خاک نرم را بلند کرده بودند و پاشیده بودند به چشم دشمن، حواسشان را پرت می کرد تا پدر خوانده ام برسد و خانواده پدری ام را نجات بدهد.

از اینجا، بالای تپه، همه ی درخت های زیتون منجیل را می بینی، اما نمی توانی بشماری. خیلی زیادند. با اینکه هر روز با کمک باد، یاد عزیزان نادیده ام را زنده نگه می دارم اما فراموش شان  نمی کنم، یادشان، یادم می ماند.

پدر خوانده ام، رزمنده اعزامی از منجیل بود. چندین بار، اصل ماجرا برایم تعریف کرده است. از بین سوراخ های سنگر، با دوربین از فاصله دور شاهد بوده است. عراقی ها پدرم را اسیر کردند و همه جای خانه را گشته بودند. ما را پیدا نکرده بودند.

پدرم، من، مادر و برادرم را در کپر گوسفند ها، مخفی کرده بود. وقتی عراقی ها از جستجو خسته شده بودند کپر را به رگبار می بندند. مادرم سینه اش را در دهان من گذاشته بود که عراقی ها صدای گریه مرا نشوند. مرا سفت در بغل گرفته و سپر گلوله شده بود.

بعد از کپر، لوله تفنگ را به سمت پدر، چرخانده و پدرم را هم کشته بودند. پدرخوانده ام  تاب نیاورده، با سرعت به سمت کپری که مادرم در آن مخفی شده بود، می دود. تا  می خواست به عراقی ها برسد، عراقی ها جوی خون راه انداخته بودند. ناپدری ام؛ نارنجک به سمت شان پرت می کند. همرزم هایش به کمکش می روند. عراقی ها را می کشند.

پدرخوانده،  من را در عبای عربی مادرم می پیچد و به منجیل می آورد و مادر خوانده ام با آغوش باز به استقبال می آید. هر وقت بچه هایم شیر می دادم بی اختیار، با انگشت هایم، سوراخ گوش شان را می بستم تا سر و صدا اذیت شان نکند.  صدای تیرباران را همیشه می شنیدم. خیلی واضح و نزدیک. دست بردار نیستند.

انگار همین دیروز بود. فکر و خیال آدم است دیگر. نه فاصله  منطقه جنگ زده خوزستان تا منجیل را  می شناسد و نه گذشت زمان چهل و یکی دوساله را. صورت ظریف و زیبای مادرخوانده ام را، خیلی خوب به خاطردارم. پنج ، شش ساله بودم که زلزله ی  منجیل،  مادر خوانده ام را هم پیش مادرم برد.

هر روز عصر،  همه داغ های دیده ام  را با چاشنی دلتنگی هایم، فریاد می کشم. دوباره، سر وکله ی باد  پیدا می شود و همه ی شاخ وبرگ های زیتون را می رقصاند. و من باز هم در شمارش توربین ها، اشتباه می کنم. داد و فریادم با باد، حسابی با هم، رفیق شده است./انتهای پیام

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.